## شب عملیات: خداحافظی با شاهرخ
عصر یکشنبه شانزدهم آذر، سال پنجاه و نه بود. سید مجتبی همه بچهها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست و پنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس با لحنی پرشور، از عملیات جدید سخن گفت: “برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت میکنیم.
نیروی ما، در حدود یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کردهاند که قدرت ایمان بر همه سلاحهای دشمن برتری دارد.”
سید ادامه داد: “دفتر فرماندهی کل قوا (بنی صدر) اعلام کرده: صبح فردا، نیروهای ارتش را برای استقرار در منطقه، جانشین ما خواهند کرد. توپخانه ارتش هم پشتیبانی ما را انجام خواهد داد.”
سپس درباره حفر کانال گفت: “دوستان عزیز، ما در طی این مدت، کانالی به طول سیصد متر تا نزدیک خطوط دشمن حفر کردهایم. همه از این کانال عبور میکنیم. دقت کنید تا به خاکریز و سنگرهای دشمن نرسیدیم، کسی تیراندازی نکند. باید در سکوت کامل به دشمن نزدیک شویم.”
یکی از فرماندهان دیگر گفت: “برادر هاشمی فرماندهی عملیات و برادر شاهرخ ضرغام معاونت این عملیات را بر عهده دارند. برای رمز این حمله هم کلمه “دو قلوها” انتخاب شده!”
بچه ها با تعجب به هم نگاه کردند. این اسم خیلی عجیب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: “روز قبل، خدا به آقا سید دو تا فرزند دوقلو داده، ما هم هر چه از ایشان خواستیم به تهران بروند، قبول نکردند. برای همین رمز حمله را اینطور انتخاب کردیم.”
نیروها آخرین تجهیزات خود را دریافت کردند. نماز مغرب را خواندیم و مجلس دعای توسل بر پا شد. هر چه گشتم شاهرخ را ندیدم. رفته بود توی تاریکی و تو حال خودش بود. بعد از دعا، کمی غذا خوردیم و حرکت بچه ها آغاز شد.
همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودیم. شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه، یکی از بچهها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت: “دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده!”
سید با تعجب پرسید: “چطور؟!”
گفت: “همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچهها شوخی میکرد و میخندید اما حالا!”
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: “از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون میده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید میشه!”
برگرفته از کتاب “شاهرخ، حر انقلاب اسلامی”
زندگینامه و مجموعه خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
راوی: محمد تهرانی